باز هم امدي تو بر سر راهم
اي عشق ميكني دوباره گمراهم
در راه من جواني را به سر كردم
تنها از ديار خود سفر كردم
ديريست قلب من از عاشقي سير است
خسته از صداي زنجير است
دريا اولين عشق مرا بردي
دنيا دم به دم مرا تو ازردي
دنيا سرنوشتم را به ياد اور
دريا سرگذشتم را مكن باور
من غريبي قصه پردازم
چون غريبي غرق در رازم
گم شدم در غربت دريا
بي نشان و بي هم اوازم
ميروم شبها به ساحلها
تا بيابم خلوت دل را
روي موج خسته ي دريا
مينويسم اوج غم ها را
نظرات شما عزیزان:
مسعود 
ساعت16:55---30 شهريور 1390
زندگی بافتن یک قالی است
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند
|